loading...
زیباسرا پورتال جامع شامل خبر، سرگرمی، روانشناسی، زناشویی، مد،دکوراسیون ، آشپزی ، پزشکی
مدیریت زیبا سرا بازدید : 249 چهارشنبه 13 شهریور 1392 نظرات (0)

داستان طنز و خنده دار

☻•داستان های خنده دار زیباسرا•☻ 

توهم يك مرد

☻•داستان های خنده دار زیباسرا•☻ 

مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال اطرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد،

یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

بقیه داستان خیلی جالبه حتما به ادامه مطلب بروید

☻•داستان های خنده دار زیباسرا•☻ 

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

☻•داستان های خنده دار زیباسرا•☻  

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

☻•داستان های خنده دار زیباسرا•☻  

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.

اینقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

☻•داستان های خنده دار زیباسرا•☻  

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

☻•داستان های خنده دار زیباسرا•☻  

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

☻•داستان های خنده دار زیباسرا•☻  

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

☻•داستان های خنده دار زیباسرا•☻ 

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.

************

منبع:clip2ni.com

☻•داستان های خنده دار زیباسرا•☻ 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
زیباسرا
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1763
  • کل نظرات : 98
  • افراد آنلاین : 75
  • تعداد اعضا : 305
  • آی پی امروز : 115
  • آی پی دیروز : 219
  • بازدید امروز : 429
  • باردید دیروز : 1,115
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,963
  • بازدید ماه : 33,508
  • بازدید سال : 633,019
  • بازدید کلی : 2,439,650
  • ارتباط با مدیریت زیباسرا